بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
پای زخم آلود من! طاقت بیاور میرسی
صبح فردا محضر ارباب بیسر میرسی
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
خدا وقتی نخواهد، عمر دنیا سر نخواهد شد
گلوی خشک صحرایی به باران تر نخواهد شد
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
زمین تشنه و تنپوش تیره... تنها تو
هزار قافله در اوج بیکسیها تو
باید به دنبال صدایی در خودم باشم
در جستجوی کربلایی در خودم باشم
کابوس نیست اینکه من از خود فراریام
عینِ خودِ عذاب شده بیقراریام
گرچه خیلی چیزها میدانی از من...هیچوقت
کم نکردی لطف خود را آنی از من هیچوقت
تو آرزوی منی با تو قلب من زندهست
و با وجود تو دنیای من فروزندهست
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود
پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غمزده در چشمم آشناست