نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
با آنکه دلم شکستۀ رنج و غم است
در راه زیارت تو، ثابتقدم است
اوقات شریف ما به تکرار گذشت
مانند همیشه کار از کار گذشت
ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند
تو آن انسانِ نایابی که با فانوس میجویند
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
روزی که ز دریای لبش دُر میرفت
نهر کلماتش از عطش پُر میرفت
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
سرچشمۀ فیض، روح ربانی تو
دریای فتوت، دل طوفانی تو
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
بوسه بر قبر پیمبر ممنوع؟!
بوسه بر پنجۀ شیطان مشروع؟!
خطبۀ خون تو آغاز نمازی دگر است
جسم گلگون تو آیینۀ رازی دگر است
آنان که حلق تشنه به خنجر سپردهاند
آب حیات از لب شمشیر خوردهاند
این طرفهمردانی که خصم خوف و خواباند
بر حلق ظلمت خنجر تیز شهاباند
پیشانیات
از میان دیوار میدرخشد
ماجرا این است کمکم کمّیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضۀ کالا گرفت
بیا عاشقی را رعایت کنیم
ز یاران عاشق حکایت کنیم
ای خوانده سرود عشق را با لب ما
وی روح دمیده در تن مکتب ما
سبزیم که از نسل بهاران هستیم
پاکیم که از تبار یاران هستیم