من كیستم؟ کبوتر بیآشیانهات
محتاج دستهای تو و آب و دانهات
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
آسمان از ابر چشمان تو باران را نوشت
آدم آمد صفحهصفحه نام انسان را نوشت
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
از اشک هوای چشمها تر شده است
ابر آمده است و سایهگستر شده است
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
این جوان کیست كه گل صورت از او دزدیدهست؟
سیزده بار زمین دور قدش گردیدهست
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید
رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل کردی
معمای ادب را با همین ابیات حل کردی