سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
امشب ز غم تو آسمان بیماه است
چشم و دل ما قرین اشک و آه است
لالۀ سرخی و از خون خودت، تر شدهای
بیسبب نیست که اینگونه معطر شدهای
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
تا در حریم امن ولا پا گذاشتهست
پا جای پای حضرت زهرا گذاشتهست
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش