سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
امشب ز غم تو آسمان بیماه است
چشم و دل ما قرین اشک و آه است
در خاک دلی تپنده باقی ماندهست
یک غنچۀ غرق خنده باقی ماندهست
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش