بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
ای لوای تو برافراشته بر قلّۀ نور
کرده نور رُخَت از پردۀ ابهام، عبور
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست