در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
نمردهاند شهیدان که ماه و خورشیدند
که کشتگان وطن، زندگان جاویدند
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
بُرونِ در بنه اینجا هوای دنیا را
درآ به محفل و برگیر زاد عقبا را
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
گر به چشم دل جانا، جلوههای ما بینی
در حریم اهل دل، جلوۀ خدا بینی
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست