او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
آیینه، اشکِ کودکان؛ قرآن، علیاصغر
ای مشک! در سینه نمیگنجد دلم دیگر
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
تنت از تاول جانسوز شهادت پر بود
سینهات از عطش سرخ زیارت پر بود
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست