عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
این روزها چقدر شبیه ابوذرند
با سالهای غربت مولا برادرند
هشدار! گمان بینیازی نکنیم
با رنگ و درنگ، چهرهسازی نکنیم