نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
شدهست خیره به جاده دو چشم تار مدینه
به پیشوازی تنهاترین سوار مدینه
یک روز شبیه ابرها گریانم
یک روز چنان شکوفهها خندانم
این اشکهای داغ را ساده نبینید
بَر دادن این باغ را ساده نبینید
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
وقت وداع فصل بهاران بگو حسین
در لحظههای بارش باران بگو حسین
شَمَمتُ ریحَکَ مِن مرقدِک، فَجَنَّ مشامی
به کاظمین رسیدم برای عرض سلامی
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی