سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
چقدر مانده به دریا، به آستان حسین
پر از طراوت عشق است آسمان حسین
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
هر کس نتواند که به ما سر بزند
در غربت آسمان ما پر بزند
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت