عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن
شب بلندی میکند از وحشت رسوا شدن
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
شبی هم این دل ما انتخاب خواهد شد
برای خلوت اُنست خطاب خواهد شد
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
این چشمها به راه تو بیدار مانده است
چشمانتظارت از دم افطار مانده است
قحطی عشق آمده باران بیاورید
باران برای اهل بیابان بیاورید
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
خبری میرسد از راه، خبر نزدیک است
آب و آیینه بیارید سحر نزدیک است
آنان که مشق اشک مرتب نوشتهاند
با خط عشق این همه مطلب نوشتهاند
ای آنکه نیست غیر خدا خونبهای تو!
خونِ سرشکستهٔ من رونمای تو
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
باید به قدّ عرش خدا قابلم کنند
شاید به خاک پای شما نازلم کنند
دنیای بیامام به پایان رسیده است
از قلب كعبه قبلۀ ایمان رسیده است
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت