از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
به صحرا بنگرم، صحرا تو بینم
به دریا بنگرم، دریا تو بینم
دلا غافل ز سبحانی، چه حاصل؟
مطیع نفس و شیطانی، چه حاصل؟
خدایا! داد از این دل، داد از این دل
که یکدم مو نگشتُم شاد از این دل
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت