از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
سلام ما به حسین و سفیر عطشانش
که در اطاعت جانان، گذشت از جانش
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت