تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
فکر کردی که نمانده دل و... دلسوزی نیست؟
یا در این قوم به جز دغدغهٔ روزی نیست؟
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد