وقتی که شدهست عاشق مولا، حر
ای کاش نمیشد این چنین تنها، حر
با اینکه دم از خطبه و تفسیر زدی
در لشکر ابن سعد شمشیر زدی
«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
وقتی که زمین هنوز از خون دریاست
در غزه، یمن، هرات... آتش برپاست
وقتی که در آخرالزمان حیرانم
وقتی که خودم بندۀ آب و نانم
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
میرود از آن سَرِ دنیا خبر میآورد
شعر در وصف تو باشد بال در میآورد
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
دلم تنهاست، ماتم دارم امشب
دلی سرشار از غم دارم امشب
حرف تو به شعر ناب پهلو زده است
آرامش تو به آب پهلو زده است
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت