نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
محمّدا به که مانی؟ محمّدا به چه مانی؟
«جهان و هر چه در او هست صورتاند و تو جانی»
آسمان ابریست، آیا ماه پیدا میشود؟
ماه پنهان است، آیا گاه پیدا میشود؟
چه کُند میگذرد لحظههای دور از تو
نمیکنند مگر لحظهها عبور از تو
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی