نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی