ای به چشمت آسمان مهر، تا جان داشتی
ابرهای رحمتت را نذر جانان داشتی
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
هر چقدر این خاک، بارانخورده و تر میشود
بیشتر از پیشتر جانش معطر میشود
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
نور تو، روح مرا منزل به منزل میبرد
کشتی افتاده در گِل را به ساحل میبرد