جامعه، دوزخی از مردم افراطی بود
عقل، قربانی یک قوم خرافاتی بود
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
دل اگر تنگ و جان اگر خستهست
گاه گاهی اگر پریشانیم
اگرچه عشق هنوز از سرم نیفتاده
ولی مسیر من و او به هم نیفتاده