جامعه، دوزخی از مردم افراطی بود
عقل، قربانی یک قوم خرافاتی بود
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
آیا چه دیدی آن شب، در قتلگاه یاران؟
چشم درشت خونین، ای ماه سوگواران!...
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
اگرچه عشق هنوز از سرم نیفتاده
ولی مسیر من و او به هم نیفتاده