«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
دست ابوسفیان کماکان در کمین است
اما جواب دوستان در آستین است
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ
ای کاش مردم از تو حاجت میگرفتند
از حالت چشمت بشارت میگرفتند
جامعه، دوزخی از مردم افراطی بود
عقل، قربانی یک قوم خرافاتی بود
زبان با نام زهرا خو گرفتهست
گل یاس آبرو از او گرفتهست
در مکتب عشق، آبروداری کن
هر مؤمن رنجدیده را یاری کن
شهر آینهدار میشود با یک گل
پروانهتبار میشود با یک گل
عهدیست که بستهایم، برمیخیزیم
با آنکه شکستهایم، برمیخیزیم
از آنچه در دو جهان هست بیشتر دارد
فقط خداست که از کار او خبر دارد
با شرک، خدای را عبادت نکنند
دل، تیره چو گردید، زیارت نکنند
هر چند نماز و روزه را پیشه کنید
در عمق سجود و سادگی ریشه کنید
هر حادثه با فروتنی شیرین است
خاک از نفس باغچه، عطرآگین است
در جادۀ حق، زلال جان بس باشد
یک پرتو نور جاودان بس باشد
قد قامت تو کلام عاشورا بود
آمیخته با قیام عاشورا بود
هرگز نگذاشت تا ابد شب باشد
او ماند که در کنار زینب باشد
باید که تو را حضرت منان بنویسد
در حد قلم نیست که قرآن بنویسد
بینور عبادت، دل ما دل نشود
باران امید و شوق، نازل نشود