او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
بحث روز است صحبت از غم تو
سرخ مانده هنوز پرچم تو
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
اجازه هست کنار حرم قدم بزنم
برای شعر سرودن کمی قلم بزنم
دل و جانم فدای حضرت دوست
نی، فدای گدای حضرت دوست
ماییم ز قید هر دو عالم رَسته
جز عشق تو بر جمله درِ دل بسته
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
الا ای چشمۀ نور خدا در خاکِ ظلمانی
زمین با نور اخلاق تو میگردد چراغانی
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد