مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن
شب بلندی میکند از وحشت رسوا شدن
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
خدایا، تمام مرا میبرند
کجا میبرندم، کجا میبرند؟
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد