گل کرده در ردیف غزلهای ما حسین
شوری غریب داده به این بیتها حسین
«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
تیغ از تو طراوت جوانی میخواست
خاک از تو شکوه آسمانی میخواست
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
چه بنویسم؟ که شعرم باب میلم در نمیآید
دلم میخواهد اما آه... از من برنمیآید
نمیجنبد ز جا مرداب کوفه
چه دلگیر است و سنگین، خواب کوفه
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد