«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
دل و جانم فدای حضرت دوست
نی، فدای گدای حضرت دوست
ماییم ز قید هر دو عالم رَسته
جز عشق تو بر جمله درِ دل بسته
میرود از آن سَرِ دنیا خبر میآورد
شعر در وصف تو باشد بال در میآورد
الا ای چشمۀ نور خدا در خاکِ ظلمانی
زمین با نور اخلاق تو میگردد چراغانی
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد