گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
چه بنویسم؟ که شعرم باب میلم در نمیآید
دلم میخواهد اما آه... از من برنمیآید
حال ما در غم عظمای تو دیدن دارد
در غمِ تشنگیات اشک چکیدن دارد
من زائر نگاه توام از دیار دور
آن ذرهام که آمده تا پیشگاه نور
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
دلی به دست خود آوردهام از آن تو باشد
سپردهام به تو سر تا بر آستان تو باشد
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
آيينهای و برايت آه آوردم
در محضر تو دلی سياه آوردم
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
کجا شبیه تو آخر کدام همسایه؟
عزیز کوچۀ بالا! سلام همسایه!