دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب