لبریزم از واژه اما بستهست گویا زبانم
حرفی ندارم بگویم، شعری ندارم بخوانم
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟