برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما