دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
در محضر عشق امتحان میدادی
گویی که به خاک، آسمان میدادی
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی