برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
حُسنِ یوسف رفتی اما یاسمن برگشتهای!
سرو سبزم از چه رو خونین کفن برگشتهای؟
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
برداشت به امیّد تو ساک سفرش را
ناگفتهترین خاطرۀ دور و برش را
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی