برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
که دیده زیر زمین باغ بیخزانی را؟
نهانتر از سفر ریشهها جهانی را
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی