عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
شکوهمند شهیدی که از نماز بگوید
به مُهر سجدۀ خونین هزار راز بگوید
در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
حماسه بی زن و زن بی حماسه بیمعناست
که مرد بی مدد عشق در جهان تنهاست
پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
دیدن یک مرد گاهی کار طوفان میکند
لحظهای تردید چشمت را پشیمان میکند
داشت میگفت خداحافظ و مادر میسوخت
آب میریخت ولی کوچه سراسر میسوخت
شهر آزاد شد اما تو نبودی که ببینی
دلمان شاد شد اما تو نبودی که ببینی
پایان یکیست، پنجرهٔ آسمان یکیست
خورشید بین این همه رنگینکمان یکیست