راه از بیگانه میجستیم، آخر گم شدیم
خانۀ خود را نمیدیدیم و سردرگم شدیم
از قضا ما را خدا از اهل ایمان مینویسد
ما أطیعوالله میدانیم، قرآن مینویسد
صدای به هم خوردن بال و پر بود
گمانم که جبریل آن دور و بر بود
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
دوباره سرخه تموم دفترم
داره خون از چشای قلم میاد
حرکت از منا شروع شد و
در تب کربلا به اوج رسید
شکوه تاج ایمان بر سر ماست
شجاعت قطرهای از باور ماست
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ
بر من بتاب و جان مرا غرق نور کن
از مشرق دلم به نگاهی ظهور کن
زبان با نام زهرا خو گرفتهست
گل یاس آبرو از او گرفتهست
ای آفرینش از تو گرفتهست تار و پود
ای وسعت مقام تو بیمرز و بیحدود
در مکتب عشق، آبروداری کن
هر مؤمن رنجدیده را یاری کن
شهر آینهدار میشود با یک گل
پروانهتبار میشود با یک گل