هله! ای باد که از سامره راهی شدهای
از همان شهر پر از خاطره راهی شدهای
داغ تو در سراچۀ قلبم چه میکند؟
در این فضای کم غم عالم چه میکند؟
ای کاش غیر غصۀ تو غم نداشتیم
ماهی به غیر ماه محرم نداشتیم
راه از بیگانه میجستیم، آخر گم شدیم
خانۀ خود را نمیدیدیم و سردرگم شدیم
قلم چو کوه دماوند سخت و سنگینبار
ورق کبوتر آتش گرفتهای تبدار
از قضا ما را خدا از اهل ایمان مینویسد
ما أطیعوالله میدانیم، قرآن مینویسد
صدای به هم خوردن بال و پر بود
گمانم که جبریل آن دور و بر بود
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
حرکت از منا شروع شد و
در تب کربلا به اوج رسید
تا آمدی کمی بنشینی کنارمان
تقدیر اشاره کرد به کم بودن زمان
بر من بتاب و جان مرا غرق نور کن
از مشرق دلم به نگاهی ظهور کن
باید به همان سال دهم برگردیم
با بیعت در غدیر خم برگردیم
هم تو هستی مقابل چشمم
هم غمت کرده دل به دل منزل
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
ای آفرینش از تو گرفتهست تار و پود
ای وسعت مقام تو بیمرز و بیحدود
امروز وطن معنی غم را فهمید
با سایهٔ جنگ، متّهم را فهمید
تو را اینگونه مینامند مولای تلاطمها
و نامت غرش آبی آوای تلاطمها
قصد، قصد زیارت است اما
مانده اول دلم کجا برود
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
وقتی پدرت حضرت حیدر شده باشد
باید که تو را فاطمه مادر شده باشد
بگو که یکشبه مردی شدی برای خودت
و ایستادهای امروز روی پای خودت
جایی که کوه خضر به زحمت بایستد
شاعر چگونه پیش تو راحت بایستد