سوختی آتش گرفت از سوز آهت عالمی
آه بین خانۀ خود هم نداری محرمی
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
دل شکسته...تن خسته، آمد از در ساعت
سلام داد و کمی مکث کرد باز به عادت
زخم من کهنه زخم تو تازه
زخمی پنجههای بیرحمیم
هر قدم یک پنجره از شوق واکردی به سویم
میتوانم از همین جا عطر صحنت را ببویم
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت
لطف تو بیواسطه، دریای جودت بیکران
عالمی از فهم ابعاد وجودت ناتوان
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم