میان گریهات لبخند ناب است
چرا باور کنیم از قحط آب است؟
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
تیر كمتر بزنید از پی صیدِ بالش
چشمِ مرغانِ حرم میدود از دنبالش
با ذکر حسین بن علی غوغا شد
درهای حرم با صلواتی وا شد
غالب شده بود ترس بر عرصۀ جنگ
پر بود تمام معرکه از نیرنگ
آمد به حرم، اگرچه دیر آمده بود
با اشک سوی نعم الامیر آمده بود
باید که تن از راحت ایام گرفتن
دل را، ز صنمخانۀ اوهام گرفتن
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
سبز است باغ نافله از باغبانیات
گل کرد عطر عاطفه با مهربانیات
به غیر تو که به تن کردهای تماشا را
ندید چشم کسی ایستاده دریا را
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...
غرقِ حماسه است طلوعِ پگاه تو
خورشید میدمد ز تماشای ماه تو
باصفاتر ز بانگِ چلچلهای
عاشقِ واصلی و یكدلهای
لختی بیا به سایهٔ این نخلها رباب!
سخت است بیقرار نشستن در آفتاب!
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
تا ابد دامنهٔ عطر بهار است اینجا
دست گلهاست که بر دامن یار است اینجا
گاه تنها يک نفر هم يار دين باشد بس است
يک نفر بانوى سرشار از يقين باشد، بس است
میان بارش بارانی از ستاره رسید
اگرچه مثنوی... اما چهارپاره رسید
دشمن خرابه را به تو آسان گرفته بود
از من هزار بار ولی جان گرفته بود!