نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
شنیده بود شهادت طنین گامت را
چه خوب داد خدا پاسخ سلامت را
سبزپوشا با خودت بخت سپید آوردهای
گل به گل هر جا بهاری نو پدید آوردهای
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
خم کرد پشت زمین را، ناگاه داغ گرانت!
هفت آسمان گریه کردند، بر تربت بینشانت!
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
آقا سلام بر تو و شام غریب تو
آقا سلام بر دل غربت نصیب تو
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود