خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
دیر شد دیر و شب رسید به سر
یارب! امشب نکوفت حلقه به در
خدایا، تمام مرا میبرند
کجا میبرندم، کجا میبرند؟
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
عالم از شور تو غرق هیجان است هنوز
نهضتت مایهٔ الهام جهان است هنوز
روشن از روی تو آفاق جهان میبينم
عالم از جاذبهات در هيجان میبينم