ماییم و شکوهِ نصر انشاءالله
قدس است و شکستِ حصر انشاءالله
دلت را داغها در بر کشیدند
به خون و خاک و خاکستر کشیدند
بگذار که در معرکه بیسر گردیم
با لشکر آفتاب برمیگردیم
قدم قدم همهجا آمدم به دنبالت
نبودهام نفسی بیخبر از احوالت
بعد از تو روزها شده بیرنگ مرتضی
بیرنگ، بیقرار و بدآهنگ مرتضی
از جاری لطف آسمانها میگفت
از رحمت بیکران دریا میگفت
امروز دلتنگم، نمیدانم چرا! شاید...
این عمر با من راه میآید؟ نمیآید؟
بخوان از سورۀ احساس و غیرت
بگو از مرد میدان مرد ملت
در نگاهت دیدهایم این وصف بیمانند را
پاکی الوند را، بیباکی اروند را
ایستاده کنار مردم شهر
چون همیشه صمیمی و ساده
تو سرزمین مقدس تو باصفا بودی
تو جلوهگاه مقامات انبیا بودی
میزبان تو میشود ملکوت؟
یا ملائک در آستان تواند؟
ای چشم! از آن دیدۀ بیدار بخوان
ای اشک! از آن چشمِ گهربار بخوان
از چشمهای تارمان اشک است جاری
ای آسمان حق داری اینگونه بباری
به ابتدا رسیدهای، به انتها رسیدهای
به درک اولین و آخرین صدا رسیدهای
با دردهای تازهای سر در گریبانم
اما پر از عطر امید و بوی بارانم
جز ردّ قدمهای تو اینجا اثری نیست
این قلّه که جولانگه هر رهگذری نیست
رفتند که این نام سرافراز بماند
بر مأذنهها نام علی باز بماند
روایتی نو بخوان دوباره صدای مانای روزگاران
بخوان و طوفان بهپا کن آری به لهجۀ باد و لحن باران
حس میکنم هرشب حضورت را کنارم
وقتی به روی خاک تو سر میگذارم
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
جاریست در زلالی این دشت آسمان
با این حساب سهم زمین «هشت آسمان»
کی میرود آن بهار خونین از یاد
سروی که برافراشته بیرق در باد
گرفته درد ز چشمم دوباره خواب گران را
مرور میکنم امشب غم تمام جهان را
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است