نقاره میزنند... چه شوری به پا شدهست؟
نقاره میزنند... که حاجتروا شدهست؟
ای که چون چشمت، ستاره چشم گریانی نداشت
باغ چون تو، غنچۀ سر در گریبانی نداشت
رکاب آهسته آهسته ترک خورد و نگین افتاد
پر از یاقوت شد عالم، سوار از روی زین افتاد
نام گرامیاش اگر عبدالعظیم بود
عبد خدای بود و مقامش عظیم بود
بی نور خدا جهان منّور نشود
بی عطر محمّدی معطّر نشود
چهل شب است که پای غم تو سوختهایم
به اشک خویش و نگاه تو چشم دوختهایم
چشمان جهان محو تماشایت بود
ایثار چکیدهای ز تقوایت بود
کسی از شعر، از توصیف از اندیشه آن سوتر
کسی از دیگران برتر کسی دیگرتر از دیگر
غروب بود که از ره رسید مرگی سرخ
در این زمانۀ مرگ سفید، مرگی سرخ!
امسال دوریم از تو... لابد حکمتی دارد
باشد، ولی عاشق دل کمطاقتی دارد
انتقامش را گرفت اینگونه با اعجازِ آه
آهِ او شد خطبۀ او، روز دشمن شد سیاه
همیشه قبل هر حرفی برایت شعر میخوانم
قبولم کن من آداب زیارت را نمیدانم
از جهانی که پر از تیرگی ما و من است
میگریزم به هوایی که پر از زیستن است
آن صدایی که مرا سوی تماشا میخواند
از فراموشیِ امروز به فردا میخواند
فلق در سینهاش آتشفشان صبحگاهی داشت
که خونآلود پیغام از کبوترهای چاهی داشت
شد چهل روز و باز دلتنگیم
داغمان تازه مانده است هنوز
به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
شب همان شب که سفر مبدأ دوران میشد
خط به خط باور تقویم، مسلمان میشد
این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
چون سرو همیشه راست قامت بودی
معنای شرافت و شهامت بودی
خورشید سامرا و کریم جهان تویی
ما را بده پناه، که کهف امان تویی
ای آنکه نور عشق و شرف در جبین توست
روشن، سرای دل ز چراغ یقین توست
برای ما نگاهت آفتاب است
چراغان کردن دنیا ثواب است
ای تیغ! سرسنگین مشو با ما سبکسرها
دست از دل ما برمدارید آی خنجرها!
مولای ما نمونۀ دیگر نداشتهست
اعجاز خلقت است و برابر نداشتهست