نقاره میزنند... چه شوری به پا شدهست؟
نقاره میزنند... که حاجتروا شدهست؟
چنان به چلّه نشستیم سوگ صحرا را
که جز به گریه ندیدند دیدۀ ما را
رکاب آهسته آهسته ترک خورد و نگین افتاد
پر از یاقوت شد عالم، سوار از روی زین افتاد
صحرا میان حلقۀ آتش اسیر بود
اُتراق، در کویر عطش ناگزیر بود
شب بود و بارگاه تو چون خرمنی ز نور
میریخت در نگاه زمین آبشار طور
عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
چهل شب است که پای غم تو سوختهایم
به اشک خویش و نگاه تو چشم دوختهایم
کسی از شعر، از توصیف از اندیشه آن سوتر
کسی از دیگران برتر کسی دیگرتر از دیگر
غروب بود که از ره رسید مرگی سرخ
در این زمانۀ مرگ سفید، مرگی سرخ!
امسال دوریم از تو... لابد حکمتی دارد
باشد، ولی عاشق دل کمطاقتی دارد
انتقامش را گرفت اینگونه با اعجازِ آه
آهِ او شد خطبۀ او، روز دشمن شد سیاه
همیشه قبل هر حرفی برایت شعر میخوانم
قبولم کن من آداب زیارت را نمیدانم
از جهانی که پر از تیرگی ما و من است
میگریزم به هوایی که پر از زیستن است
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
آن صدایی که مرا سوی تماشا میخواند
از فراموشیِ امروز به فردا میخواند
فلق در سینهاش آتشفشان صبحگاهی داشت
که خونآلود پیغام از کبوترهای چاهی داشت
شد چهل روز و باز دلتنگیم
داغمان تازه مانده است هنوز
به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
شب همان شب که سفر مبدأ دوران میشد
خط به خط باور تقویم، مسلمان میشد
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
آهنگ سفر کرد به فرمان حسین
در کوچۀ کوفه شد غزلخوان حسین
این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
سخت است چنان داغ عزیزان به جگرها
کز هیبت آن میشکند کوه، کمرها
خورشید سامرا و کریم جهان تویی
ما را بده پناه، که کهف امان تویی
چو بر آیینۀ خورشید میشد بغض شب پیدا
به نبض سینۀ مهتاب دیدم تاب و تب پیدا