بادها هم پیاده آمدهاند که ببوسند خاک پایت را
آسمان هدیه میدهد به زمین، عطر آن پرچم رهایت را
رکاب آهسته آهسته ترک خورد و نگین افتاد
پر از یاقوت شد عالم، سوار از روی زین افتاد
آمد سحر دوباره و حال سَهَر کجاست؟
تا بلکه آبرو دهدم، چشم تَر کجاست؟
از جهانی که پر از تیرگی ما و من است
میگریزم به هوایی که پر از زیستن است
روشن آن چشم که در سوگ تو پُر نم باشد
دلربا، نرگس این باغ به شبنم باشد
قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریبوار پیامی به آشنا بنویسم
منِ شکسته منِ بیقرار در اتوبوس
گریستم همهٔ جاده را اتوبان را
کاروان رفت و اهلِ آبادی
اشک بودند و راه افتادند
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو میآید
نفسهایم گواهی میدهد بوی تو میآید
اگر خواهی پدر بینی وفای دختر خود را
نگه کن زیر پای اسب و بالا کن سر خود را
از آن ساعت که خود را ناگزیر از تو جدا کردم
تو بر نی بودی و دیدی چهها دیدم، چهها کردم
این قافله را راحله جز عشق و وفا نیست
در سینهٔ آیینه، جز آیین صفا نیست
از دور به من گوشۀ چشمی بفکن
نزدیک به خویش ساز و کن دور ز «من»
دل سوزان بُوَد امروز گواه من و تو
کز ازل داشت بلا، چشم به راه من و تو