در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
دیدن یک مرد گاهی کار طوفان میکند
لحظهای تردید چشمت را پشیمان میکند
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
داشت میگفت خداحافظ و مادر میسوخت
آب میریخت ولی کوچه سراسر میسوخت
پایان یکیست، پنجرهٔ آسمان یکیست
خورشید بین این همه رنگینکمان یکیست