در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
خط به خط احبار در تورات، سرگردان تو
راهبان هر واژه در انجیل، بیسامان تو
از خودم میپرسم آیا میشود او را ببینم؟
آن غریب آشنا را میشود آیا ببینم؟
قدم قدم همهجا آمدم به دنبالت
نبودهام نفسی بیخبر از احوالت
تکبیر میگفتند سرتاسر، ذَرّات عالم همزبان با تو
گویا زمین را بال و پر دادی، نزدیکتر شد آسمان با تو
گردۀ مستضعفین شد نردبان عدهای
تنگناهای زمین شد آسمان عدهای
«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
شدهست آینۀ حیّ لایموت، صفاتش
کسی که خورده لب خضر هم به آب حیاتش
تو سرزمین مقدس تو باصفا بودی
تو جلوهگاه مقامات انبیا بودی
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
میزبان تو میشود ملکوت؟
یا ملائک در آستان تواند؟
از چشمهای تارمان اشک است جاری
ای آسمان حق داری اینگونه بباری
تو آن رازی که تا روز جزا افشا نخواهد شد
شب قدری تو! هرگز مثل تو پیدا نخواهد شد
چه بنویسم؟ که شعرم باب میلم در نمیآید
دلم میخواهد اما آه... از من برنمیآید
خورشید به قدر غم تو سوزان نیست
این قصّۀ جانگداز را پایان نیست
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
در کوچههای نگاهت، ای کاش میشد قدم زد
در شرح قرآن چشمت، آیه به آیه قلم زد
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
ای شب قدر! کسی قدر تو را فهمیدهست؟
تا به امروز کسی مرتبهات را دیدهست؟
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش
دوری تو را بهانه کردن خوب است
شکوه ز غم زمانه کردن خوب است
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
به تپش آمده با یاد تو از نو کلماتم
باز نام تو شده باعث تجدید حیاتم