کربلا
شهر قصههای دور نیست
تا با حرم سبز تو خو میگیرم
در محضر چشمت آبرو میگیرم
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
برخیز سحر ناله و آهی میکن
استغفاری ز هر گناهی میکن
تا نیست نگردی، رهِ هستت ندهند
این مرتبه با همتِ پستت ندهند
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وَز سعی و طواف هرچه کردهست، نکوست
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
نور فلک از جبین تابندۀ اوست
سرداریِ کائنات زیبندۀ اوست
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
الهی الهی، به حقّ پیمبر
الهی الهی، به ساقی کوثر