نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
به نام خداوند بالا و پست
كه از هستیاَش هست شد، هر چه هست...
برخیز سحر ناله و آهی میکن
استغفاری ز هر گناهی میکن
تا نیست نگردی، رهِ هستت ندهند
این مرتبه با همتِ پستت ندهند
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وَز سعی و طواف هرچه کردهست، نکوست
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
نور فلک از جبین تابندۀ اوست
سرداریِ کائنات زیبندۀ اوست
هیچکس اینجا نمیفهمد زبان گریه را
بغض میگیرد ز چشمانم توان گریه را
الهی الهی، به حقّ پیمبر
الهی الهی، به ساقی کوثر