تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
برخیز سحر ناله و آهی میکن
استغفاری ز هر گناهی میکن
تا نیست نگردی، رهِ هستت ندهند
این مرتبه با همتِ پستت ندهند
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وَز سعی و طواف هرچه کردهست، نکوست
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
نور فلک از جبین تابندۀ اوست
سرداریِ کائنات زیبندۀ اوست
بوی ظهور میرسد از کوچههای ما
نزدیکتر شده به اجابت دعای ما
الهی الهی، به حقّ پیمبر
الهی الهی، به ساقی کوثر