برخیز سحر ناله و آهی میکن
استغفاری ز هر گناهی میکن
تا نیست نگردی، رهِ هستت ندهند
این مرتبه با همتِ پستت ندهند
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وَز سعی و طواف هرچه کردهست، نکوست
از روی توست ماه اگر اینسان منوّر است
از عطر نام توست اگر گل، معطّر است
ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید
نور فلک از جبین تابندۀ اوست
سرداریِ کائنات زیبندۀ اوست
هیچکس اینجا نمیفهمد زبان گریه را
بغض میگیرد ز چشمانم توان گریه را
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
الهی الهی، به حقّ پیمبر
الهی الهی، به ساقی کوثر